شیر بیشه

مریدان حیدر کرار علیه السلام

شیر بیشه

مریدان حیدر کرار علیه السلام

شیر بیشه

...............فقط حیدر امیرالمومنین است...............

آخرین نظرات
  • ۲۳ مهر ۹۳، ۱۱:۴۲ - ALI REZA
    یا حق

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

برای دکتر مصطفی چمران؛

چریکی که قلبش یک گل آفتابگردان بود


ما ملت صلح هستیم. ما قرن‌هاست که شروع‌کننده هیچ جنگی نبوده‌ایم. چریک‌های ما برای صلح جنگیده‌اند. این چریک را می‌شود به دنیا نشان داد. چریکی که مدهوش زیبایی یک گل آفتابگردان می‌شود، مسحور شعله یک شمع.
روزنامه جوان در یادداشتی نوشت:

یک:

وسط فیلم چند بار سینه‌ام به جزر و مد می‌افتد. گریه هجوم می‌آورد به چشمانم. هجوم می‌آورد به سینه‌ام، دنبال راهی است که دوباره به تعادل برسد پس سینه‌ام را مثل قایقی کوچک بالا و پایین می‌برد. یک بار حتی می‌ترسم بین آن همه آدم بلند بزنم زیر گریه. چطور آن همه شاعرانگی در نگاه یک چریک کت و شلواری می‌تواند جمع شود؟ اصلاً مگر یک چریک کت و شلوار هم می‌پوشد؟

دو:

‌قهرمان‌ها مثل سرو می‌زیند. بالا که می‌روند سر به پایین نمی‌گردانند. انگار نه انگار که آن حوالی جاذبه‌ای وجود داشته باشد. درختان معمول این طور نیستند. کمی که بالا می‌روند دوباره سر خم می‌کنند به سمت جاذبه زمین، پس زیر بار می‌روند. اما سرو زیر بار نمی‌رود. همه شیره جانش را فقط و فقط برای یک چیز می‌سوزاند. سرو مفتون امر مقدس و دور و دست نیافتنی می‌شود که دیده و به آن ایمان آورده. سرو می‌داند یکی شدن با آن «نور فوق کل نور» ممکن نیست اما کششی او را به سمت خود فرا می‌خواند.

سه:

راستش قبل از اینکه فیلم شروع شود نگران بودم «چ» شاید با آن تصویر ذهنی‌ام از چمران نسازد. چمران برای من بی‌اعتنایی محض یک مرد کامل برای دنیا و مافی‌هاست؛ یکی که برق چشمان بچه‌های یتیم لبنانی را به همه زرق و برق نبوغ علمی خود و زندگی مجللش در امریکا ترجیح دهد و حتی نتواند از شرم، کودکانش را به آغوش بکشد پس ابراهیم‌وار به زن و بچه‌هایش هم نه بگوید.

چهار:

گریه‌ام گرفت وقتی فضای روزگار و اندیشه‌ها و دلمشغولی‌های خودم را با تو قیاس کردم. چقدر آن تمیز کردن عینکت در هلی‌کوپتر معنی داشت مصطفی. شاید می‌خواستی بگویی قهرمان که با پره‌های هلی‌کوپتر پیش نمی‌رود، با عینک بی‌غبار جلو می‌رود. قهرمان که نمی‌گذارد غبارهای درون و بیرون به بیراهه‌اش ببرد.

چقدر آدم باید پر آن طاووس‌های عاشق جلوه‌گری را در قلبش کنده باشد که برسد به انی لا احب الافلین. برسد به اینکه اصغرجان! خمینی هم خودش سرباز خداست. برسد به اینکه قلبش چریک باشد اما پرهیز کند از گلوله، ‌به اینکه چریک باشد اما کت و شلوار بپوشد. اینکه چریک باشد اما چریک بازی نکند. اینکه باشد اما نباشد، اینکه کوه باشد اما مثل سایه جابه‌جا شود. اینکه هر لحظه کوچ کند، هر لحظه مسافر باشد.

پنج:

مراقب نباشی فریب چند حلقه آتش را می‌خوری و برای هیچ، هیاهویی به پا می‌کنی. تا مطمئن نشدید و هدف رو تشخیص ندادید، حق ندارید دست به ماشه ببرید. این صدای قهرمان است هم در فیلم، ‌هم در قلب من. بشنوید صدای اذان رو. وقتی برادر به روی برادر اسلحه می‌کشه یعنی صدای الله‌اکبر رو نشنیده. می‌شنوید صدای الله‌اکبر رو؟

شش:

شیفته آرامش و اطمینان و طمأنینه و توکلت وسط آن همه هیاهو و غوغا هستم.

هفت:

ما ملت صلح هستیم. ما قرن‌هاست که شروع‌کننده هیچ جنگی نبوده‌ایم. چریک‌های ما برای صلح جنگیده‌اند. این چریک را می‌شود به دنیا نشان داد. چریکی که مدهوش زیبایی یک گل آفتابگردان می‌شود، مسحور شعله یک شمع.
  • ehsan 110

آن چه خواهید خواند، آخرین وصیت نامه ی «فرمانده ی عملبات نیروی قدس» است که پیش از حرکت به قلب اروپا، به رشته ی تحریر درآمده است.
«اکبر آقابابایی» به تاریخ چهارم فروردین ماه 1340 در اصفهان متولد شد. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه پاسداران پیوست و تا پایان سال های دفاع مقدس، تا جایگاه «قائم مقام فرماندهی لشکر 14 امام حسین(صلوات الله علیه)» ارتقاء مقام یافت.

 
«اکبر آقابابایی» از جمله رزمند گانی بود که در عملیات انهدام پالایشگاه «کرکوک» شخصا حضور داشت. آن سردار عزیر، در سوم شهریور ماه 1375 پس از سال ها تحمل آثار ناشی از استنشاق گاز خردل، بال در بال ملائک گشود و پیکر تکیده و رنج کشیده اش ، در کنار همرزمانش، «حسین خرازی» و «مصطفی ردانی پور» در گلزار شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.

 حاج اکبر در زمان شهادت، فرماندهی عملیات «نیروی قدس» را بر عهده داشت. در یگان های عملیاتی، چون «نیروی قدس».، فرمانده ی عملیات، در حقیقت، مردِ شماره ی دو به شمار می رود. در آن زمان، فرماندهی این نیرو، بر عهده ی سردار «وحیدی» بود
آن چه خواهید خواند، آخرین وصیت نامه ی شهید  «اکبر آقابابایی» است که پیش از حرکت به سرزمین جنگ زده و در خون طپیده ی «بوسنی و هرزگوین» در قلب اروپا، به رشته ی تحریر درآمده است:


شهید«حاج اکبر آقابابایی»

بسم الله الرحمن الرحیم
والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا
شهادت می دهم به وحدانیت خداوند باری تعالی که همه ی هستی از او است و شریکی ندارد.
شهادت می دهم که محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) رسول خدا و امین حق است و خاتم انبیاء الهی است.
شهادت می دهم علی(صلوات الله علیه) و اولاد او، امام بر حق و جانشینان رسول اکرمند.
شهادت می دهم، راه امام خمینی، راه اسلام ناب محمدی(صلی الله علیه و آله) و ادامه ی راه حسین(صلوات الله علیه) بوده و جانشین برحق او، حضرت آیت الله العظمی خامنه ای، ولی امر مسلمین می باشد.
خداوند باریتعالی را شاکرم که این حقیر سراپا تقصیر را هدایت فرموده و در مسیر این راه حق و اسلام عزیز قرار داد که اگر هدایت و رحمت او نبود بنده ای ضعیف چون من به ورطة هلاکت می‌افتاد.
این وصیت را در حالی می نویسم که عازم ماموریتی هستم به منطقه ای که اسلام عزیز سال ها در غربت بسر برده است و برای رشد آن نیاز به جهاد و شهادت است. از او که صاحب مرگ و حیات است خواستارم این حقیر گنه کار را به لطف و مرحمت خود بخشیده و شهادت که فخر اولیای الهی است را نصیبم گرداند.
این جانب «اکبر آقابابائی» فرزند «حسینعلی» به خانواده و دوستان عزیزم سفارش می‌کنم دست از اسلامِ عزیز برنداشته و اسلام عزیز را که سال ها در غربت بوده یاری کنند و از ولایت تا پای جان دفاع نمایند و بدانند که اسلام بدون ولایت، یعنی اسلامِ بدون علی در هر زمان.
 عزیزانم! بدانید که دفــاع از ولایت فقیه و مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای، دفاع از علی (ع) و فرزندان اوست و این محقق نمی شود جز با تلاشی صادقانه در اجرای اوامر بر حق ایشان.
عزیزانـم! بدانید که دشمنان قسم خورده انقلاب وقتی مایوس می شوند که بدانند شما مردانه در پشت سر رهبر و قائد خود ایستاده اید و از او پیروی می‌کنید.
عزیزانم! بدانید دشمنان اسلام با بهره‌گیری از زر و زور در پی آنند که شما را از گذشته درخشان خود مایوس سازند و شما را به سمت دنیای پر از نیرنگ خود کشانده و از مسیر حق جدا سازند و برده ی خود نمایند به همین جهت است که شما باید کاملا هوشیار باشید و فریب دنیای آن ها را نخورید و بدانید که همه دنیا فانی است و آن چه باقی می ماند اعمال نیک و کارهای صواب شماست.
مجاهدین و رزمندگان عزیز که سال های جنگ را در رکاب رهبر و پیشوای خود حضرت امام خمینی کبیر مجاهدت نمودید!  بدانید که شیطان از هر سو در کمین است ، تا ما رامنحرف نماید، بنابراین مراقب باشید و جهاد در راه خداوند را در هر زمان و مکان فراموش نفرموده، شهادت را در آغوش کشید و این انقلاب را به دست صاحب اصلی اش امام زمان (عج) بسپارید.
در پایان از همة عزیزان و از رهبر عزیزم طلب بخشش دارم، امیدوارم از خطاهای این حقیر درگذرید.
والسلام
اکبر آقابابایی
74/2/4

شهید«حاج اکبر آقابابایی» احتمالا در «بوسنی و هرزگوین»

روحمان با یادش شاد
  • ehsan 110

«مهدی عزیزی» اول مهرماه 1361 شمسی در "تهران" متولد شد و 31 سال بعد، در حالی که لباس رزم برای دفاع از حرم «بانوی مقاومت» حضرت «زینب کبری(سلام الله علیها)» را بر تن داشت در "سوریه"، پای بر بساط «عند ربهم یرزقون» نهاد.
«مهدی عزیزی» به تاریخ پنج‌شنبه، اول مهر ماه 1361 شمسی (4 ذی‌حجه 1402 قمری) در «تهران» متولد شد و 31 سال بعد، به تاریخ جمعه، 11 مرداد 1392 شمسی (24 رمضان المبارک 1434 قمری)، در حالی که لباس رزم برای دفاع از حرم «بانوی مقاومت» حضرت «زینب کبری (سلام الله علیها)» را بر تن داشت، در «سوریه» پای بر بساط «عند ربهم یرزقون» نهاد و جسم خونینش در «قطعه 26» بهشت زهرای تهران، تا زمان ظهور مولایش، به امانت گذاشته شد.

چندی پیش، توفیق ملاقات با یکی از رفیقانِ «مهدی عزیزی»، نصیب شد. رفیقِ جامانده، از رفیقِ سفرکرده گفت و گاهی هم نمِ اشکی به چشم آورد. در لابه‌لای کلام، گویی میراثی گران‌بها را به ما عرضه می‌کند، تلفن همراه خود را جست‌وجویی کرد و پیامکی را نشان‌مان داد. پیامکی که از سفر «مهدی عزیزی» به «مشهدالرضا» برایش به یادگار مانده بود. «مدافع حرم» در «حرم رضوی (صلوات الله علیه)» رفیق خود را یاد کرده و دعایی را سوغات سفرش. اما رفیقِ جامانده، از آخرین زیارتِ بی‌سوغاتِ «مهدی» گله داشت.
روح‌مان با یادش شاد


پیامکِ «مدافع حرم» از «حرم»+عکس


پیامکِ «مدافع حرم» از «حرم»+عکس
  • ehsan 110

محمد در نوجوانی به صفوف مجاهدان «مقاومت اسلامی» ملحق شد و در تاریخ 13 آبان 1392 طی نبرد با مشرکان وهابی و دشمنان قسم خورده‌ی نهضتِ حسینی، بال در بال ملائک گشود.
آن چه پیش رو دارید، تصویری است از مجاهد فی سبیل الله، مدافع حرم «بانوی مقاومت»، شهید «محمد مهدی حسین قانصوه» وی به تاریخ 1 خرداد 1367(حدود سه ماه پیش از پایان جنگ 8 ساله ی ایران با رژیم «صدام») در روستای «کفر رمان» واقع در جنوب «لبنان» به دنیا آمد. محمد در نوجوانی به صفوف مجاهدان «حزب الله لبنان» ملحق شد و در تاریخ 13 آبان 1392 طی نبرد با مهاجمان به حریمِ «بانوی کربلا(سلام الله علیها)»، خرقه ی شهادت پوشید.

عکس / پرچمی که مجاهدانِ راستین بوسیدند
  • ehsan 110
امداد حسین جغتایی؛

بخش عظیمی از مردم پاکستان در همه این سال‌ها اتفاقا خودشان درگیر ماجرای پیچده گروه‌های تکفیری بوده‌اند و تقریبا هر هفته بابت مقابله با این گروه‌ها در حال هزینه‌دادن‌اند.
درست 6 ماه پیش اولین متن پرونده جدیدی به نام «ایران، جان پاکستان» منتشر شد. تلاشی برای نمایش واقعیت آن‌چیزی که در پاکستان، یکی از نزدیک‌ترین کشورها به ایران، به دور از چشم رسانه‌های سهل‌‌طلب و ساده‌انگار ایرانی در جریان است. 37 متن از این پرونده حاوی گفتگو با چند پاکستانی مقیم ایران، چند رایزن فرهنگی ایران در پاکستان، چند مستندساز ایرانی که به پاکستان سفر کرده بودند و چند مسئول فرهنگی و دیلپماسی منتشر شد و امروز آخرین متن این پرونده، یک گفتگوی ویژه با یک پاکستانی دیگر منتشر می‌شود

پای صحبت جانباز شیمیایی پاکستانی در جنگ ایران

شاید در نگاه اول انتخاب این موقعیت زمانی برای منتشر کردن یک گفتگوی مهم با یک شهروند پاکستانی، غیرعاقلانه‌ترین کار ممکن باشد. در شرایطی که سرانجام بعد از 2 ماه اضطراب و دل‌نگرانی از 5 سرباز شکسته و خسته وطن، فقط  4 سرباز از مرزهای جنوب شرقی کشور از پاکستان به ایران بازگشتند و مقامات دولتی پاکستان بارها اعلام کرده‌ بودند که 5 سرباز ایرانی داخل مرزهای آنها نیستند و ماجرا را عملا به نظاره نشسته بودند. این خاطره تلخ ایرانی‌ها از پاکستانی‌ها در حافظه تاریخی پاکستانی‌ها ماندگار خواهد شد، اما همه ماجرا همین است؟

این ماجرا دقیقا نمونه خوبی برای چگونگی از دست دادن یک فرصت و هزینه‌دادن‌ها بیهوده من باب این قصه در ماجرای پاکستان است. هزینه این یک‌کاسه‌ کردن و نگاه یک‌جانبه‌ به مقوله‌ای به نام «پاکستان» ، در همه این سالها موجب از دست دادن یک موقعیت استراتژیک مهم برای ایران شده است. این همان اتفاقی است که دقیقا در مورد مهاجرین افغان در ایران هم اتفاق افتاده است.

بخش عظیمی از مردم پاکستان در همه این سال‌ها اتفاقا خودشان درگیر ماجرای پیچده گروه‌های تکفیری بوده‌اند و تقریبا هر هفته بابت مقابله با این گروه‌ها در حال هزینه‌دادن‌اند. علاوه بر اینکه هر چه قدر تمایز اساسی میان دولت و ملت در جوامع مختلف با بالا و پایین‌ها مختلفی پیگیری می‌شود، اینجا بخشی از مردم پاکستان که ما در موردشان صحبت می‌کنیم دقیقا روبروی دولت‌شان ایستاده‌اند و سالهاست که زیر ستم دولتی به سبک پاکستانی در حال له شدن هستند.

به این ترتیب تمایز نگذاشتن میان دولت و مردم پاکستان، و همین‌طور تمایز نگذاشتن میان بخش بزرگی از مردم پاکستان که عاشقانه به ایران چشم دوخته‌اند اگر بی‌عقلی مفرط نباشد، بی‌اندازه موقعیت‌نشناسی است و قضاوت در مورد مردم پاکستان بر حسب عملکرد نظام حکومتی آن و یا بخشی از سلفیان پرورش یافته در پاکستان بی‌انصافی و ناعادلانه است.

**

این آخرین متن پرونده «ایران، جان پاکستان» است. یکی از معدود تلاش‌های رسانه‌ای ایرانی‌ها فقط برای متعهد بودن به عنصر نمایش واقعیت در پاکستان. آدم‌هایی که واقعا وجود دارند، فضایی نیستند، عاشق ایران و انقلاب و رهبرانش هستند، آرمانشهرشان را در آن ور همان مرزهای جنوب شرقی معروف و کذایی می‌بینند و حاضرند زندگی و جانشان را برای آرمان‌های بزرگ این انقلاب فدا کنند. سال‌های سال بعد هم که بگذرد، کسی داخل ایران نگاهشان هم نکند، به چوب دولت آمریکا‌زده پاکستان آنها هم رانده شوند، تفاوتی نمی‌کند. باز هم جایی و کسی به ایران حمله کند، آنها می‌‌آیند و می‌جنگند، برای آزادی خرمشهر ایران روزه نذر می‌کنند ، زن‌هایشان طلاهای دست و صورتشان را درمی‌آورند  و به جبهه‌های ایران می‌فرستند، رهبر انقلاب، رئیس‌جمهور ایران که برود کشورشان ماشینش را روی دست بلند می‌کنند و می‌برند، دوکوهه را بهتر از ایرانی‌ها می‌شناسند، راهپیمایی روز قدس و 22 بهمن که می‌شود بیرون می‌آیند و عکس سرداران شهید ایران را روی دست می‌گیرند، برای آیت‌الله خامنه‌ای سرود می‌سازند و کلیپ درست می‌کنند و عکسش را در خانه‌هایشان می‌زنند؛ روی مزار کشته شده‌هایشان پرچم ایران می‌زنند و آخر زیارت‌ عاشورا‌ها و دعا کمیل‌هایشان وزرای دولت ایران را هم به اسم دعا می‌کنند. آب در دل انقلاب ایران تکان بخورد، اتفاقی مثل سال 88 بیفتد آن‌ها هراسان می‌شوند و... ما هم همچنان یک خبرگزاری به زبان اردو یا پشتو نداریم، همچنان جمعیت یک میلیاردی پشتو‌زبان‌ها را فراموش می‌کنیم، همچنان رسانه‌هایمان نگاه جهان سومی و تحقیر‌آمیزشان به پاکستانی‌ها را نگاه می‌دارند، همچنان برای مدیریت دیپلماسی، پاکستان یک تهدید است و برای مدیریت فرهنگی سری است که درد نمی‌کند و طبیعتا دستمالی هم نمی‌خواهد. همچنان سفیران ما در پاکستان مشغول رفع تهدید‌های امینتی هستند و همچنان پاکستانی‌هایی که به رایزنی‌های فرهنگی ایران در پاکستان می‌روند صرفا با عکس‌های تخت‌جمشید و کوروش و کوه دماوندو ... روبرو می‌شوند، رزومه کار رایزن‌های ما پر است از همایش و... این ماجرا ادامه دارد...

این مصاحبه‌ای است که محسن اسلام‌زاده، مستندساز جوان ایرانی با امداد حسین، جانباز شیمیایی جنگ ایران و عراق انجام داده است.

**

من امداد حسین جغتایی سال 1359 از پاکستان به ایران آمدم، فعالیت انقلابی و اسلامی خود را پیش از آمدن به ایران و حتی پیروزی انقلاب اسلامی در دانشگاه پیشاور شروع کردیم. زمانی که حضرت امام خمینی (ره) پاریس تشریف داشتند.

پای صحبت جانباز شیمیایی پاکستانی در جنگ ایران



توضیح المسائل امام ده سال پیش از انقلاب در کراچی چاپ شده بود

حجت الاسلام انواری را به پیشاور فرستاده بودند و از این طریق فعالیت‌های انقلابی خود را به کشورهای اسلامی توسعه داده بودند، توضیح المسائل امام ده سال پیش از انقلاب در کراچی چاپ شده بود و ایشان مقلدهای فراوانی در این منطقه جغرافیای داشتند، لذا ما از‌‌ همان زمان فعالیت خود را آغاز کردیم.

ما برای جبهه و شهادت به ایران آمدیم

زمانی که حاج آقا انواری وارد پیشاور شدند، من در دانشگاه پیشاور در مرکز مطالعات آسیای مرکزی به عنوان استاد زبان چینی و استاد آسیای مرکزی مشغول به فعالیت بودم، هدفم از معلمی تحقیق بود اما همزمان در سازمان امامیه هم به عنوان (ناظم) حوزه پیشاور فعالیت می‌کردم. زمانی که امام خمینی (ره) حاج انواری را برای مقدمه چینی برای انقلاب به پیشاور فرستادند ما خود را برای فعالیت‌های انقلابی آماده کردیم حاج انواری بسیار داعیه‌دار اتحاد بودند و از ما خواستند ایشان را به مسجد اهل سنت ببریم، ما ایشان را به مسجد قاسمیه مرکز پیشاور بردیم. رهبر عظیم ما، شهید عارف حسینی به ما توصیه کرده بودند که به دولت جمهوری اسلامی خدمت کنیم. ما براساس توصیه شهید عازم ایران شدیم، مهاجرت فیزیکی از یک کشور به یک کشور اسلامی که زیر لوای امام زمان حکومت می‌کند. ایشان می‌گفت شما باید به ایران بروید تا به امام زمان خدمت کنید.ما برای جبهه و شهادت به ایران آمدیم.

امام ما با همه ملاها فرق می‌کند

10 سال پیش در کراچی ما مقلد امام بودیم. ما از امام خاطرات بسیاری داریم مثلا اینکه زمانی که در پیشاور فعالیت داشتیم؛ کسی که 23 سال در افغانستان محقق آسیایی بود به موسسه ما آمد تا بگوید امام عازم ایران هستند، بختیار اعلام کرده اجازه ورود نمی‌دهد و امام نیز اعلام کرده‌اند که در فرودگاه تهران بر زمین خواهند نشست و به وطن باز می‌گردند، ایشان نظر من را سوال کردم و من نیز اعلام کردم که هر تصمیمی امام (ره) گرفته‌اند درست است. امام ما امامی نیست که شما در افغانستان دیدید، ایشان به مقام مجتهد عصر رسیده‌اند و هر زمانی تصمیمی را بگیرند قطعا عملی می‌کنند. این محقق حرف مرا باور نکرد و گفت من در طول چند دهه در افغانستان تحقیق کردم و همه ملا‌ها را می‌شناسم، اما من پاسخ دادم که امام ما با همه ملا‌ها فرق می‌کند.

وقتی امام به تهران آمدند، استاد انور، رئیس موسسه بر من نام «نائب خمینی» گذاشت، چون معتقد بود من امام را باور کردم. ما از پیشاور هجرت کردیم و به ایران آمدیم. در واقع یک مکاتبه ما را به ایران کشاند، اینکه اعلام کرده بودند صدا و سیمای زاهدان به چند نفر احتیاج داشتند و از رهبر شیعه شهید عارف حسینی و خواسته بودند که ما به ایران بیاییم.شب عید، هنگام عزیمت به ایران به مادرم گفتم که رهسپار شهادتیم و امیدی به بازگشتمان نیست. ما وارد صدا و سیما ایران شدیم و اولین برنامه خود را روز 13 آبان با موضوع سالگرد «تسخیر لانه جاسوسی» روی آنتن بردیم. بعد از آن سه سال برنامه اردو، پشتو و وبلوچی را راه انداختیم و سه سال مسوولیت داشتیم اما هدف اصلی ما رفتن جبهه بود، ما نیت شهادت داشتیم. بنابر این برای کسب مهارت نظامی وارد بسیج شدم.

پای صحبت جانباز شیمیایی پاکستانی در جنگ ایران

شهید عارف حسینی به ما ماموریت داده بود تا زیر لوای امام زمان به جمهوری اسلامی خدمت کنیم/ پس از شکست موانع اروند شیمیایی شدم

در واقع ما آرزوی شهادت داشتیم اما شهید عارف حسینی به ما ماموریت داده بود تا زیر لوای امام زمان به جمهوری اسلامی خدمت کنیم. ایشان معتقد بودند که ما باید وارث بیاوریم و بعد به جبهه برویم، پس از تولد روح الله (پسرم)، در تاریخ 23 آذر 64 من عازم جبهه شدم و در اهواز در لشکر ثارالله آموزش نظامی دیدم. من در عملیات فاو در گردانی به فرماندهی شهید علی بینا، پس از شکستن موانع اروند شیمیایی شده و به پشت خط منتقل شدم.

از بیمارستان فرار کردم و به خط مقدم رفتم؛ اما شناسایی‌ام کردند و مرا بازگرداندند

اما من همواره دنبال بهانه‌ای بودم که دوباره به جبهه بازگردم، بنا بر این از بیمارستان فرار کردم و دوباره به خط مقدم رفتم. اما دوباره شناسایی شده و دستور بازگشت ما صادر شد. قصد داشتند که ما را به مشهد یا تهران بفرستند که ما قصد داشتیم در لشگر ثارالله اهواز استراحت کنیم و قوت بگیریم تا بتوانیم دوباره به خط مقدم بازگردیم. اما نشد و متاسفانه مدتی به مشهد فرستاده شدیم. چند سال نخست با مشکل تنگ نفس شدیدی مواجه بودم اما دنبال بحث گرفتن جانبازی نرفتم تا چند سال پیش که فرمانده پایگاه و بنیاد شهید ما را مجبور کردند جانبازی خود را اعلام کنیم.

****
پای صحبت جانباز شیمیایی پاکستانی در جنگ ایران

در آن دوران رادیو زاهدان، رادیوی شناخته شده‌ای در جهان بود، واحد رادیوی ایرانی در زمان طاغوت بود که برای هند برنامه پخش می‌کرد و خیلی محبوبیت داشت. بعد از انقلاب قرار بود نحوه پخش برنامه‌های این رادیو عوض بشود، در واقع این بخش به تغییر ایدئولوژی نیاز داشت. مهم‌ترین مسئله ما این بود که رویکرد برنامه‌هایی که در طاغوت پایه ریزی شده بود و فقط جنبه سرگرمی داشت را به برنامه‌های فرهنگی و انقلابی تبدیل کنیم. همین موضوع موجب شد ما به زاهدان بیاییم. مسئولیت ما این بود که علاوه بر تولید برنامه‌های محتوایی و خوب محبوبیت این بخش را نیز حفظ کنیم، اینچنین هم شد. بعد از انقلاب فقط سه نامه برای این بخش ارسال شده بود، برنامه فقط مذهبی بودند و دیگر جذابیتی برای مخاطبان نداشتند. به همین دلیل هنگام ورود ما نخست برنامه «بزم دوستان» را راه انداختیم. برنامه‌ای که به نامه‌ها پاسخ می‌داد. سپس برنامه‌ای را به سرودهای انقلابی اختصاص دادیم. سپس برنامه‌ای برای پخش مصاحبه‌های شهدا و رزمندگان دفاع مقدس تدارک دیدیم. برنامه چهارم ما کمی ایدئولوژیک بود، برنامه‌ای که به شهدای مثل شهید مطهری، مفتح و.. می‌پرداخت. همزمان چند برنامه فرهنگی اجتماعی و تفریحی هم تدارک دیدم. پس از آن رادیو زاهدان دوباره رونق گرفت، بخش‌های خبری اضافه شدند تا به این حد که به جایی رسیدیم که نخستین برنامه پشتو را در رادیو اردو زاهدان راه اندازی کردیم. بعد یکی از مدیران ما اراده کرد تا برنامه‌ای را هم به بلوچ‌ها اختصاص بدهیم، یکسال هم در این پروژه کار کردم. من 3 سال مسوولیت برنامه اردو، 2 سال پشتو و یکسال مسوولیت برنامه بلوچی را بر عهده داشتم و مشی برنامه‌های برون مرزی را تغییر دادم.

پس از بازگشت از جبهه خط فکری این برنامه‌ها را به جوانان محول کردیم، این برنامه‌ها موجب شد که بعضی جوان‌ها مثل زوار، اعجاز عباس و.. به جبهه بیایند و مشتاق جهاد شوند. ما در این زمان نامه‌های زیادی از برون مرز دریافت می‌کردیم که به قصد شهادت دوست داشتند به ایران بیایند اما به دلیل مسائل سیاسی امنیتی نمی‌توانستند. سعی کردیم این بچه‌ها در کشور مبدا انقلاب را آموزش ببینند. چون اعتقاد ما این است که اصل انقلاب ما فرهنگی است نه نظامی، ما انقلاب فرهنگی را صادر کردیم نه نظامی. انقلاب اسلامی ایران با کارهای فرهنگی صادر شده، هدف از جنگ 8 ساله هم این بود که این انقلاب محدود شود. اما همین کارهای فرهنگی سبب شد که این انقلاب نه تنها محدود نشده بلکه جهان را فراگرفت. منشاء نهضت‌های بیداری اسلامی در جهان امروز نیز همین انقلاب اسلامی ایران است. اما احساس می‌کنم برنامه‌های انقلابی ما برای شبکه‌های هند و شیخ نشین‌ها خیلی تاثیر بخش و اثر گذار بوده است.

****

اصل فطرت انسان الهی است، هر فرد در باطن خود به سوی خدا می‌رود و سرشت الهی دارد، اگر به او محیط و خط الهی داده بوشد او در همین مسیر حرکت خواهد کرد. انقلاب اسلامی بر همین اساس شکل گرفت، مردمی به رهبری امام خمینی قیام کردند.

هنوز مثل همه جوان‌های غرب، آنهایی که فرهنگی هستند و مطالعه می‌کنند، به اسلام، خصوصا شیعه اسلام ناب محمدی گرایش پیدا می‌کنند. این اتفاق در پاکستان هم رخ داده بود. جوانان انقلابی شیعی و سنی به برکت انقلاب اسلامی ایران به مسیر الهی کشیده شدند.

شهید زوار، شهید پاکستانی جنگ ایران بعد از سفر آیت‌الله خامنه‌ای به پاکستان متحول شد و عازم جبهه‌ها شد

انقلاب اسلامی به رهبری عظیم امام خمینی، در جوانان روحیه خودجوش فداکاری ایجاد کرد و سبب شد آن‌ها به خاطر باورهای خود ترک وطن کنند و به ایران بیایند. یکی از آن‌ها شهید زوار بوده، وی 3 سال در سفارت جمهوری اسلامی درپاکستان خدمت کرد و کار فرهنگی انجام داد. او از اعضا سازمان امامیه هم بود. زمانی که آیت الله خامنه‌ای در کسوت رئیس جمهوری ایران به پاکستان رفتند تحول عجیبی بین جوانان ایجاد کردند و با استقبال بی‌نظیر مردم پاکستان رو به رو شد. بعد از ان شهید زوار خود را به ایران رساند. ایشان نخست شنونده رادیو اردو زاهدان بودند، حتی نامه‌ای هم از ایشان موجود است. ایشان هم پس از ورود به ایران سه سال در رادیو زاهدان به عنوان مترجم خدمت کردند. اما مثل من عاشق شهادت بود و آرزو داشت در جبهه شهید شود. او پسر بزرگ خانواده بود و به همین دلیل حاج آقا خوش آمدی (معاون سفیر ایران در اسلام آباد) از من خواستند که به دلیل مسوولیتی که به گردن پسر بزرگ خانواده است اجازه ندهم که به جبهه برود. در ‌‌نهایت ما ایشان را به پادگان قدس فرستادیم و دو ماه تحت اموزش نظامی قرار گرفت. تصورمان این بود که اموزش نظامی سخت این جوان را خسته می‌کند اما این اتفاق نیافتادو این شهید برای رفتن به جبهه مشتاق‌تر هم شد. این بزرگوار در ‌‌نهایت علی رغم مخالفت اداره خود را به پایگاه بسیج مرکزی رساند و برای جبهه ثبت نام کرد.

من نیز قصد داشتم همراه این جوان دوباره به جبهه بروم اما چون شیمیایی شده بودم با رفتنم مخالفت شد. ایشان بدون اطلاع به سوی شهادت‌گاه خود رفت. من از ایشان و همرزمشان خاطرات بسیار خوبی دارم. همرزمانشان هم همینطور، یادم هست در یکی از مراسم‌های سوگواری شهادت حضرت فاطمه (ص) در مسجد علی ابن ابی طالب زاهدان با جوانی برخورد کردم که گفت این بزرگوار را در جبهه دیده، گفت من مجروح بودم و ایشان من را به عقب برگردانند. اما این آخرین دیدار بود و ایشان رفتند تا مجروح دیگری را بیاورد که توسط یک عراقی کشته شد. فرمانده لشکر ثارلله هم تایید کرد که ایشان شهید شده و اسیر نیست. در واقع پیکر ایشان را نه در بیمارستان و نه در شلمچه پیدا کردند اما دو شاهد وجود داشت که اعلام کردند وی که نمی‌خواست اسیر شود به دست عراقی‌ها به مقام شهادت نائل امده است.

ایشان کربلایی بودند، در سن خیلی کم کربلا رفته بودند، به همین سبب اسم ایشان را زوار گذاشتند. ایشان هم کربلا رفته بود و هم در جریان دفاع مقدس انقلاب اسلامی ایران، عاشورایی شد. به شهدا پیوست.

اخلاق و کردار این شهید بسیار عجیب بود، پس از شهادت ایشان را یکبار در خواب دیدم. 13 جمادی الاول که من با جوانی آشنا شدم که خبر شهادت ایشان را به من داد، خواب دیدم که ایشان به من گفت من در اسارت عراقی‌ها آزاد شدم. من به ایشان عرض کردم که به من گفتند شهید شدی؟ گفت: بله من اسیر بودم و حالا آزاد شدم. عرض کردم بنشین غذا بخوریم، گفت: نماز می‌خوانم، با شما غذا می‌خورم و بعد به سمت اسلام آباد می‌روم. این خاطره‌ای است که من هرگز فراموش نمی‌کنم.
منبع: تسنیم
  • ehsan 110
گفت‌وگو با محمدجواد دبیقی

کم سن و سال‌ترین خادم یادمان شهدای شلمچه از تاثیر شهدا بر زندگی خود می‌گوید.
برایم سخت است از آنان که ندیده‌ام سخن بگویم از آنان که افتخاری در دل تاریخ‌اند، فقط می‌دانم «شهادت هنر مردان خدا است».

مردانی که لیاقت حضور در جبهه‌ها و زندگی در کنار آن‌ها را نداشتیم اما می‌توانیم بر سر عهد و پیمان خود بمانیم تا نکند پشیمان و سرافکنده و روسیاه در محضرشان شویم.

اما در این میان و پس از جستجو از بین کسانی که دلشان به یاد شهدا می‌تپد و زندگیشان به سبک شهدا پیش می‌رود به مصاحبه با کسی رفته‌ایم که افتخار کم سن و سال‌ترین خادم یادمان شهدای شلمچه را دارد و به این کار افتخار می‌کند.

او می‌گوید ویژگی خاصی نداشته و هر چه تا به حال انجام داده است جزء وظایفش بوده است، دانش‌آموزی 16 ساله که از تاثیرات خادمی شهدا بر زندگی خود می‌گوید.

آنچه در زیر می‌خوانید مصاحبه تفصیلی فارس با این خادم نوجوان است:

**لطفا بیوگرافی خودتان را برای خوانندگان ما بگویید


محمدجواد دبیقی 16 ساله و دانش‌آموز کلاس دوم متوسطه رشته تجربی که در شهرستان چرام متولد شده‌ام.

**چطور شد که به خادمی پذیرفته شدید؟


همیشه به شهدا ارادت خاصی داشته‌ام و در رویای اینکه حداقل کاری انجام دهم که روحم به آرامش برسد که در این میان شهدا خود کمک کردند و از طریق دوستانی که سال‌های قبل مشرف شده بودند، پیگیری کردم و امسال توفیقی حاصل شد تا ایام نوروز را به عنوان کم سن و سال‌ترین خادم در یادمان شلمچه حضور پیدا کنم.

**چگونه به فکر خادم شدن افتادید؟

از دوستانی که رفته بودند، خاطره‌های زیادی از حال و هوای مناطق عملیاتی شنیده بودم و دوست داشتم این مسیر را حتما تجربه کنم، با تمام وجود از شهدا خواستم و شهدا نیز طلبیدند.

**شیرین‌ترین و تلخ‌ترین لحظه خادمی؟

همه لحظات خادمی و سپری کردن زندگی خود هرچند کوتاه در جایی که حضور شهدا را حس می‌کنی شیرین است اما فکر کنم پرواز با بالگرد بر فراز مناطق عملیاتی شیرین‌ترین خاطره و تلخ‌ترین آن نیز وداع با دوستان و یادمان شهدا شلمچه بود.

**تاثیری که شهدا بر زندگی شما گذاشته است

تأثیرات زیادی داشته، اما بزرگ‌ترین تأثیر آن، این است، زمانی که از منطق جنگی برمی‌گردیم شادابیم و بعد از آن زندگی‌مان یک برنامه‌ریزی دیگری دارد و رنگ و بوی خاصی می‌گیرد.

**مهم‌ترین خواسته شما از شهدا چیست؟

تا زنده هستم در مسیر ولایت و شهدا باشم و باز هم به خادمی دعوت شوم و همچنین از ایشان ممنون هستم که توفیق پیدا کردم و در این سفر معنوی حضور پیدا کردم، به دوستان و نزدیکانم توصیه می‌کنم که اگر فرصتی پیدا کردند آن فرصت را برای شناخت شهدا و راه شهدا صرف کنند.

**خیلی‌ها دوست دارند جای شما باشند، شما دوست دارید جای چه کسی باشید؟

خوب معلوم است جای شهدا اما ای کاش....

**مهم‌ترین دغدغه یک خادم چیست؟

خدمت کردن به زائران شهدا و تاثیری که رفتار آنان بر زائران می‌گذارد، شهدا واسطه‌ای بین ما و خدا و ائمه هستند، زیارت مناطق جنگی نیز واسطه‌ای بین ما و شهداست و از برکات این سفر و خدمت به زائران این است که می‌تواند ما را به شهدا برساند.

**خادمی برای شما دستاوردی هم داشته است؟


کلید موفقیت شهدا در تقوا و خودسازی بوده است و توسل به آن‌ها کمک می‌کند به اینکه دست ما را بگیرند و کمک کنند و ما را شفاعت کنند و چه دستاوردی از این بالاتر.

**تا به حال از معجزه‌های شهدا چیزی با چشم خود دیده‌اید؟


به نظر شما معجزه‌ای بالاتر از این هست که مقداری خاک بیابان میلیون‌ها انسان را از جای جای این سرزمین و حتی خارج از کشور به سمت خود می‌کشاند، این خاک‌ها آمیخته با پوست، خون، گوشت، استخوان و اشک شهدا است و من فکر می‌کنم که این بزرگ‌ترین معجزه شهدا باشد.

**سخنی یا توصیه‌ای اگر دارید بفرمایید

خادمین شهدا کاری جز ادای دین خود به شهدا انجام نمی دهند اما آرامش خاصی در این مناطق به انسان دست می‌دهد، من بارها حاجت دل خود را از شهدا گرفته‌ام؛ ممکن است حاجت ما زود برآورده نشود اما برآورده می‌شود، باید بسپاریم به دست خودشان آن‌ها خود روزی ما را می‌دهند.

** و سخن آخر


از شما خبرنگار پرتلاش شهرستان و خبرگزاری وزین فارس کمال تشکر و آرزوی توفیق و سربلندی را برای شما از خداوند منان خواهانم.

گفت‌وگو از: نسرین هاشمی
منبع: فارس
  • ehsan 110



آنچه پیش رو دارید، تصویری است از آخرین برگِ سررسید شخصی «شهید آوینی» که توسط ایشان قلمی شده است. تاریخ این برگ، 18 فروردین 1372 است، یعنی دو روز پیش از شهادت آن عزیز.
«سید مرتضی آوینی»، متولد شهریور 1326 در «شهر ری»، امروز برای بسیاری از مردم ایران نام‌آشناست. او بیست و یک سال قبل با شهادتش، خود را در حافظه تاریخی سرزمینش جاودانه کرد و دل‌های بسیاری از باورمندان به انقلاب اسلامی را به تسخیر خود درآورد.

آنچه پیش رو دارید، تصویری است از آخرین برگِ سررسید شخصی «شهید آوینی» که توسط ایشان قلمی شده است. تاریخ این برگ، 18 فروردین 1372 است، یعنی دو روز پیش از شهادت آن عزیز.

در این برگه نوشته شده است:

میزگرد: هویت

اندیشه: عالم مثال کربن/ قرارگاه وحی 

انسان و زبان  گادامر / آقای لاریجانی

فرهنگ و ادب: علم دقیق فلسفه/ هوسرل

هنر: ساختار انقلاب‌های هنری/ هنر و زیبایی‌شناسی توماس آکوئیناس   

هویت سینمای ملی/جستجوی ایده‌آل در هنر تارکوفسکی

جامعه و فرهنگ:

مدل‌های قلمرو عمومی

تفکر مسیحی بن‌حبیب


مقاله آقای ستاری

آنچه از این چند خط برمی آید، یادداشت نگاری برای تدارک شماره آینده ی مجله «سوره» (که سردبیری اش بر عهده جناب «آوینی» بود) است ، که با میزگرد و سپس اندیشه و ادب و هنر و جامعه و فرهنگ و در نهایت سه مقاله پایان می یابد. این یادداشت در واقع برنامه ریزی برای بخش های ماهنامه سوره است
  • ehsan 110
یادی از مرحوم علی اکبر ابوترابی

متوجه شدم آنها از طریق رادیو و تلویزیون مشخصات مرا دریافته اند. بعد مرا به زندانی که در نخلستان ها قرار داشت بردند. دیگر خودم را آماده اعدام کرده بودم.
سید علی اکبر ابوترابی ۲۶ آذر ۱۳۵۹در  عملیات شناسایی در تپه های الله اکبر به اسارت درآمد. او ۲۰۰متر در قلب نیروهای دشمن نفوذ کرده بود. ابوترابی هنگام اسارت خود را به مرگ زده بود تا تیر خلاص کارش را تمام کند. اما نیمه جان به درون نفر بر انداخته شد و با سر به کف آن خورد.

«مرا مستقیما به قرارگاه پشت خط منتقل کردند. یک سرهنگ دوم که فرمانده تیپ بود به اتفاق چند افسر عراقی، سوالاتی از من کردند. به خیال اینکه بازجویی زودتر تمام می شود به زبان عربی و با کلمات مختصری جواب آنها را دادم. همین مسئله باعث شد سوالات بیشتری بکنند. به آنها گفتم: من یک شاگرد بزازم و گشتی های شما مرا دستگیر کردند. ما در روستای مجاور شما بودیم. یک شب بیشتر در جبهه نبوده ام و هیچ اطلاعی از وضعیت منطقه ندارم.»

دشمن مرا نشناخت و بعد از اینکه حاضر به دادن اطلاعاتی که می خواست نشدم، روی من حساسیت پیدا کرد.

برادر مجروح مان را که از هوش رفته بود به هوش آوردند و با تهدید از او بازجویی کردند. او هم با اینکه جوان متعهدی بود، صرفاً برای اینکه جوابی به آنها داده باشد، گفت: هیچ اطلاعی ندارم و مسئولیت من با ابوترابی است. با این سخن، عراقی ها با اصرار بیشتری برخورد کردند و تهدید کردند که اگر صحبت نکنم، سرم را با میخ سوراخ می کنند.

سرهنگ عراقی به افرادی که آنجا بودند، گفت: این حق خوابیدن ندارد. ما نیمه شب برای اعتراف گرفتن می آییم. بعد هم مرا تحویل سربازی دادند و او را مکلف کردند که شب، به وعده ی خودشان عمل کردند. آخر شب بود که همان سرهنگ برای بازجویی آمد. هنگامی که جواب های اول شب را گرفت، میخی روی سرم گذاشت، با سنگ بزرگی روی آن می زد. صبح، هیچ نقطه ای از سرم جای سالم  نداشت و همه جایش شکسته و خون آلود بود. ولی ضربه ها طوری نبود که راحت شوم.

ساعت۸صبح ، مرا سوار جیپی کردند و به پشت فرماندهی قرارگاه بردند. سرهنگ یک لیوان چای جلوی ما

گذاشت و گفت: این آخرین مایعی است که می نوشید. مگر آنچه ما می خواهیم، بگویید.

پس از آن مرا سینه دیوار گذاشتند و سربازها آماده آتش شدند. اما بعد از تهدید فراوان، سر انجام دست برداشتند.

در اسارت برای اعتراف گرفتن چندین بار مرا به پای چوبه دار بردند و شماره  ی یک و دو را گفتند و دوباره برگرداندند. در طول[این ]روز چندین بار مرا بردند و آوردند.

عصر همان روز به العماره منتقل شدیم. در بین راه برادر مجروح [مان] بی حال داخل جیپ افتاده بود. سرباز مراقب بود که با هم صحبت نکنیم. به عنوان گریه کردن با او شروع به صحبت کردم. گفتم: مطلبی را که بیان کردی، سعی کن دیگر تکرار نشود. او هم واقعا مردانگی کرد و آنچه گفته بود، دیگر تکرار نکرد.

هنگام غروب در العماره، همان سرهنگ آمد و پس از اذیت و تهدید، دوباره ما را کنار دیوار گذاشت و فرمان آتش داد. یک و دو را گفت، ولی صبر کرد و سه را نگفت. تا فردا صبح به ما مهلت داد.

شب به مدرسه ای که قرنطینه اسرا بود، تحویل داده شدیم. همان سرهنگ از یک ستوان سوم خواست که از ما بازجویی کند.

پس از رفتن او، افسری که آنجا بود، گفت: مثل اینکه اهل نمازی، برو وضو بگیر و نمازت را بخوان. من هم خواندم و دیدم که ماهی پلوی زیادی که اگر دو نفر هم می خوردند سیر می شدند، برایم آورد. پشت سرش هم یک لیوان چای شیرین. صبح زود هم به جای بازجویی با چای و بیسکویت پذیرایی شدیم. این افسر که مقداری زبان فارسی می دانست با ما صحبت کرد، بدون اینکه بازجویی در میان باشد.

ساعت ۱۰صبح، سرهنگ آمد و آن افسر بلافاصله به او گفت:۴ ساعت است که از او بازجویی می کنم. جز یک شاگرد بزاز نیست و اطلاعاتی هم ندارد. در نتیجه سرهنگ از بازجویی بعدی منصرف شد و خود این افسر، عصر همان روز ما را تا بغداد برد و به وزارت دفاع تحویل داد. »

وزارت دفاع عراق، ساختمانی قدیمی در بغداد داشت.سر در بزرگی بالای آن نصب و برآن نوشته شده بود: «وزارت الدفاعیه». محوطه گل کاری و درخت کاری شده بود. وقتی اسرا را می آوردند، ابتدا آنها را وسط محوطه می نشاندند و سپس به سمت راست می بردند که با دیوارهای بلند،کوچه باریکی به عرض یک متر درست شده بود. پشت این دیوارها زندانی بود که اسرا را چند روزی به صورت عمومی در آن نگه می داشتند. سلول های قناس سیزده، چهارده متری که گاهی تا۸۰نفر را داخل آن جای می دادند وگاهی مجرمان عراقی را هم به این جمع می افزودند. در اینجا پرونده ی اولیه اسرا ساخته می شد. ابوترابی نیز از این قاعده مستثنی نبود.

سید علی اکبر ابتدا به زندان وزارت دفاع و سپس به زندان ها امین العام، العماره والرشید منتقل شد. زمانی هم در ابوغریب به سر برد. این زندان قرنطینه و مقدمه ای برای زندان های دیگر بود.

در زندان وزارت دفاع بازجویی ادامه داشت و او بارها و بارها تحت شکنجه قرار گرفت.

«شب نوزدهم اسارت، در حالی که در سلول وزارت دفاع بودم، افسر بازجویم مرا صدا کرد و از اسم و شغلم پرسید.گفتم: ابوترابی؛ شاگرد بزاز. لبخندی زد و رفت. حس کردم باید مطلبی پیش آمده باشد.

فردا صبح ساعت۷، برای بازجویی بردند. در اتاق،یک سرگرد عراقی نشسته بود. گفت:اسم من «سید مصطفی» است و تو را از ایران می شناسم. تمام مشخصات مرا داد وگفت: تو در ایران رئیس مجلس شورای اسلامی هستی. متوجه شدم که او رئیس شورای شهر را با سمتی که اسم می برد اشتباه گرفته است. این موضوع را به او تذکر دادم. قبول نکرد. از اتاق بیرون رفت و دقایقی بعد که برگشت قبول کرد. من هم تمام مسائل را به خاطر اینکه مقام ریاست مجلس شورای اسلامی را نفی کنم، قبول کردم. متوجه شدم آنها از طریق رادیو و تلویزیون مشخصات مرا دریافته اند. بعد مرا به زندانی که در نخلستان ها قرار داشت بردند. دیگر خودم را آماده اعدام کرده بودم.

تصمیم قطعی بر کشتن من داشتند. لذا مرا در وزارت دفاع از جمع جدا کردند و به یک پادگان نظامی که اسیر ایرانی هم آنجا نبود، بردند. دیدم اینجا آخر خط به معنای واقعی است. جایتان خالی از صبح که بلند می شدم نماز قضا می خواندم تا ظهر. ۳ دقیقه بین نمازهایم فاصله نمی گذاشتم. بکوب نماز، تا ظهر و ظهر نیم ساعتی چرت می زدم و بعد از آن می خواندم تا غروب آفتاب. بعد از نماز مغرب تا ده شب [هم] بکوب نماز می خواندم. آنجا کسانی بودند که با ایرانی سر و کار نداشتند. غذا را برایم با لگد می آوردند. خیلی برخورد بدی داشتند. بعد از ۳روز-که سلول هم انفرادی بود و یک روزنه ای داشت- نگهبان دید صبح رد می شود من دارم نماز می خوانم، یک ساعت دیگر، دو ساعت دیگر هم همین طور. از روز سوم غذا را دو دستی گذاشت جلوی من. شب چهارم و پنجم در را باز کرد و آمد خیلی مودب گفت: انت عابد؛ زاهد؟ تو عابدی؟ تو زاهدی؟ چه هستی؟گفت: ما شنیده ایم ایرانی ها مجوسند و آتش پرستند. تو را از کجا به نام ایرانی آوردند.گفتم: به هرحال اگر ایرانی ها مجوسند، من هم مجوسم و اگر نماز می خوانند من هم نماز می خوانم. از روز دوم که دید نمازم قطع نمی شود، خجالت کشید که با من آن گونه برخورد کند. از آن شبی که به من گفت: انت زاهد، انت عابد، دیگر می آمد در سلول را دو، سه ساعت باز می گذاشت که هر وقت می خواهم بروم دستشویی و وضو بگیرم. نماز رفتار اینها را عوض کرد.

بعداز ۱۶روز صحنه عوض شد. مرا دوباره بردند وزارت دفاع. مسئول وزارت دفاع تیمسار رفیق یک وحشی به تمام معنا بود. علی [علی عرب]که مترجم بود، گفت:حاجی، تیمسار قاسم گفت علی را کشتیم. چی شد که تو زنده برگشتی؟ تیمسار رفیق مرا خواست. دیدیم که وحشی بازی های گذشته را کنار گذاشته.خیلی مودب برخورد کرد. به من گفت: تو بنی صدر را می شناسی؟ گفتم:بله. گفت: اینها می خواستند تو را بکشند و من چون دیدم توسیدی، و سادات، اولاد پیغمبر هستی و عرب هستی، راضی نشدم تو را بکشند. گفتم: اینکه کشک است. اینکه دارد می گوید، سیدها را لای جرز گذاشتند  و خیلی هایشان را هم تیرباران کردند. توی فکر بودم ببینم از کجا سرنخی در می آید. تا گفت بنی صدر، فهمیدم. چون بنده در قزوین رئیس شورای شهر بودم، و بنی صدر با ما در رابطه بود.»

*سایت جامع آزادگان
  • ehsan 110
khamenei.ir منتشر کرد:

پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله‌ خامنه‌ای اینفوگرافیک «خطوط قرمز مذاکره» مطرح‌شده در بیانات رهبر انقلاب در دیدار مدیران، متخصصان و کارشناسان سازمان انرژی اتمی را منتشر کرد.
پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله خامنه‌ای اینفوگرافیک عنوان «خطوط قرمز مذاکره؛ مطرح‌شده در بیانات رهبر انقلاب در دیدار مدیران، متخصصان و کارشناسان سازمان انرژی اتمی 20/1/93 » منتشر کرده است.

در این اینفوگرافیگ به شش اصل که از سوی مقام معظم رهبری مبنی براینکه حرکت علمی، هسته‌ای به هیچ وجه نباید متوقف یا کند شود، مذاکره کنندگان ایرانی باید بر ادامه تحقیق و توسعه و پیشرفت هسته‌ای پافشاری کنند، کسی حق مداخله بر روی دستاوردهای هسته ای را ندارد و کسی هم این کار را انجام نمی‌دهد، مسئولان باید در مورد دستاوردهای هسته‌ای تعصب داشته باشند، مذاکره کنندگان کشورمان نباید هیچ حرف زوری را از طرف مقابل قبول کنند و روابط آژانس بین المللی انرژی اتمی با ایران باید بصورت متعارف و غیر فوق العاده باشد اشاره کرده بودند پرداخت.

 شش محوری که در مذاکران هسته‌ای رهبر انقلاب به آنها اشاره کرده است در زیر قابل مشاهده است.

  • ehsan 110