شیر بیشه

مریدان حیدر کرار علیه السلام

شیر بیشه

مریدان حیدر کرار علیه السلام

شیر بیشه

...............فقط حیدر امیرالمومنین است...............

آخرین نظرات
  • ۲۳ مهر ۹۳، ۱۱:۴۲ - ALI REZA
    یا حق

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

احمدرضا بیضایی، برادر شهید «محمودرضا بیضایی» در مطلبی در فضای مجازی، به قدرت بالای برادرش در آموزش اشاره کرده و نوشت:

دو روزه آدم را تک تیرانداز می کرد!+عکس


چند بار در مورد اعزام به سوریه پافشاری کردم اما هر بار که حرفش پیش می‌آمد، با استدلال می‌گفت که نیازی به اعزام نیروی مردمی نداریم و نهایتا یکبار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم، با این جمله که به حضور نیروی "غیر متخصص" احتیاجی نیست، ساکتم کرد! 

گفتم: اگر اعزامی در کار بود، چند روز طول می‌کشد برای جنگ در میدانی مثل سوریه آماده‌ام کنی؟ 

گفت: دو هفته. 

دو روزه آدم را تک تیرانداز می کرد!+عکس


فکر کردم شوخی می‌کند. بارها از پیچیدگی‌های جنگ شهری در سوریه گفته بود؛ برای همین فکر کردم دست به سرم کرد و خواست به نوعی قانعم کرده باشد. 

چند وقت پیش این مطلب را برای یکی از دوستانش نقل کردم، گفت: دو هفته که زیاد است؛ در عرض دو روز آدمی را که صفر بود تک تیرانداز کرده بود!

دو روزه آدم را تک تیرانداز می کرد!+عکس

«محمودرضا بیضایی» (حسین نصرتی)، به تاریخ 18 آذر ماه 1360 شمسی (11 صفر 1402 قمری) در تبریز متولد شد. وی در سن 32 ساله‌گی، به تاریخ،  29 دی ماه 1392، در روز میلاد حضرت پیامبر اعظم(صلوات الله علیه) در «جهاد مقدس» برای دفاع از حریم «اسلام ناب محمدی(صلوات الله علیه و آله)» و حرم «زینب کبری (سلام الله علیها)»، به دست «سرسپردگان اسلام آمریکایی» خرقه ی شهادت پوشید. 

  • ehsan 110

خاطرات آزادگان

خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده رضا امیرسرداری است:


مسئول اردوگاه حداقل خیال شان راحت بود که آنها به فکر روزه گرفتن نخواهند افتاد. وضعیت غذا و به تبع آن وضع جسمانی اسرا آنقدر بد بود که اگر کسی اسمی از روزه به میان می آورد، از نظر عراقی ها مغزش عیب داشت.

اولین شبی که نگهبان ها متوجه شدند اسرا برای سحری خوردن بیدار هستند، دست و پای خود را گم کردند و فقط توانستند خیره خیره بگویند ممنوع است و بی نظمی است و "چرا در قوانین ارتش عراق اخلال ایجاد می کنند؟!"

کسی به اعتراض او توجه نکرد. همه کار خود را ادامه دادند. عراقی ها آشکارا از در افتادن با بچه ها در مورد مسائل مذهبی طفره می رفتند. قبلاً در مورد این نوع برخوردها تجربیات ناخوشایندی به دست آورده بودند. این بود که برای پیدا کردن چاره ای دیگر به فکر افتادند. نکته اینجا بود که آنها مغزی برای فکر کردن نداشتند و حرکات و اعمال شان مثل رفتار یک دیوانه خطرناک، غیرقابل پیش بینی بود. آنها همیشه بعد از مدتی فکر کردن، احمقانه ترین راه ممکن را انتخاب می کردند: حکایت دیوانه و خرمن آتش. این بار هم نقیب جمال دلسوزانه اعلام کرد با توجه به اینکه جیره غذایی زیادتر از حد معمول است و مشکلاتی در پی دارد، باید متعادل شود. او در حین سخنرانی برای اسرا، مرموزانه گفت: ".... باید جلوی ذخیره بی مورد نان گرفته شود." بلافاصله سهمیه نان هر اسیر، به یک نان[۱] و نیم کاهش پیدا کرد.

نقیب جمال در شرایطی دستورکم کردن جیره نان را داد که سهمیه غذایی یک اسیر به طور روزانه عبارت بود از: سه چهارم لیوان برنج برای نهار، نصف لیوان چای برای صبحانه و دویست گرم گوشت برای هر۱۵ نفر به عنوان شام. در دو نوبت به هر اسیر یک نان تعلق می گرفت که معمولاً اسرا یکی از آنها را برای سحر نگه می داشتند.

برای همه کاملاً روشن بود که چه بلایی سر سهمیه غذایشان می آید. در واقع همه از جیب پر نشدنی نقیب جمال خبر داشتند. تنها چیزی که برای او اهمیت نداشت، بچه ها بودند. در این مورد شایع بود که مقدار زیادی از گوشت سهمیه اردوگاه را برای استفاده در عروسی دخترش دزدیده است. اگرچه این شایعه بیشتر نشان دهنده قدرت و جسارت او در اختلاس و کش رفته سهمیه اسرا بود، ولی موارد عینی هم وجود داشت که بهتراست به یکی از آنها اشاره شود.

عبور رودخانه دجله از قسمت شمال اردوگاه، باعث شده بود در آن منطقه علفزاری سرسبز و یکدست به وجود بیاید که غالباً چوپانان محلی گله های خود را- برای چرا- به آنجا می آوردند. همه متوجه شده بودند که نقیب جمال هر روز به همراه چند نفر از نیروهایش ۵یا۶ رأس گوسفند به داخل اردوگاه می آورد و در حوض آب آشامیدنی اسرا شستشو می دهد. این کار چندبار تکرار شد... یک روز بچه ها دیدند نگهبان ها پیرمردی را با سر و روی خون آلود به طرف بهداری می برند. آنها موفق شدند با کمک یکی از سربازها جریان را بفهمند: گوسفندهایی که نقیب جمال به اردوگاه می آورد، دزدی بودند و این کار توسط سربازها انجام می شد. مسلماً آن پیرمرد بیچاره- که یکی از چوپانان محلی بود- اگر می دانست که دزد گوسفندهایش، خود جناب نقیب جمال است، صدسال سیاه هم برای شکایت پیش او نمی رفت و کتک مفصلی نمی خورد!

 بالاخره بعد از اصرار زیاد اسرا، نقیب جمال موافقت کرد نصف لیوان چای به هر نفر برای سحری داده شود. البته با توجه به کمیت و کیفیت غذای اردوگاه می شود گفت آنها همیشه روزه بودند. اما با این همه نمی توان تأثیر شگفت انگیز ماه رمضان را نادیده گرفت. در واقع از آن ایام بود که روزه های مستحبی به صورت یک حسنه درآمد و بچه ها آن را تا پایان اسارت حفظ کردند و غالباً غیر از ماه رمضان هم روزهایی را روزه می گرفتند.

موفقیت مناسبی بود. چند نفراز بسیجی ها با یک هماهنگی سریع، درتمام آسایشگاه ها یک سری برنامه های ایدیولوژیک به صورت سخنرانی ترتیب دادند. شرح زندگی ائمه اطهار، فضایل و فلسفه روزه و... از جمله مسایلی بود که در این بحث ها مطرح می شد و صد البته دور از چشم نگهبان ها. کافی بود یکی از آنها به آسایشگاه نزدیک شود، تا اسرایی که به نوبت پای پنجره کشیک می دادند، با اسم رمز بقیه را خبرکنند. در چنین مواقعی هرکسی به کاری مشغول می شد.

[۱] - نوعی نان شبیه به نان ساندویچی که با کیفیت بسیارپایین پخت می شد.

  • ehsan 110

 کاروان حضرت زینب(سلام‌الله علیها) سازمان نشر آثار و ارزش‌های مشارکت زنان در دفاع مقدس، در دومین ملاقات خود با خانواده شهید میرزاده آخوندی گفت‌وگو کرد. این کاروان به سرپرستی خدیجه علم‌الهدی و با همراهی پروین مومن زحمتکش، مدیر ادبی هنری و رسانه سازمان نشر آثار و ارزش‌های مشارکت زنان در دفاع مقدس و با حضور تعدادی از مادران و همسران شهدا و ایثارگران مهمان خانواده شهید رحمان میرزازاده آخوندی شد.
میرزازاده آخوندی متولد 1347بوده و در سن 18 سالگی در عملیات والفجر 8 در جزیره مجنون (سال 1365 ) به شهادت رسید.
مادر شهید آخوندی هم با ذکر خاطراتی از فرزند شهیدش گفت: او و شش نفر از همرزمانش که خط شکن بودند بر اثر انفجار خمپاره به شهادت رسیدند و به "هفت تن آل صفا" معروف شدند.
این مادر صبور در ادامه سخنان خود صفات بارز اخلاقی شهیدش را برشمرد و افزود: زمانی که پسرم به منطقه جنگی می‌رفت خیلی دل‌نگران و مضطرب بودم، اما بعد از شهادتش به آرامش عجیبی رسیدم و همه جا و همه وقت او را در کنار خود احساس می‌کنم.
در ادامه، همسر شهید خدادادی نیز که کاروان را در دیدار با خانواده شهید آخوندی همراهی می‌کرد خاطره‌ای کوتاه از ماجرای شنیدن خبر شهادت همسرش بیان کرد.
در پایان، مومن زحمتکش، گفت: برکت وجود شهدا در دنیای کنونی ما جاری و ساری است و ما عزت، امنیت و آسایش موجود در کشور را از برکت خون شهدا داریم و همواره مدیون ایثار و جانفشانی شهدای عزیز و خانواده گرانقدرشان هستیم.
وی بر ضرورت ترویج فرهنگ دفاع مقدس تاکید کرد و ادامه داد: هنرمندان، قلم به دستان و ادیبان برای جاودانگی و ماندگاری اثر خود در دنیا و آخرت باید مسیر ارزشمند و ماندگار دوران دفاع مقدس را به رشته تحریر درآورند و هنر خویش را در این مسیر قداست بخشند.

  • ehsan 110


معتبرترین مدرک دانشگاهی جهان


«محمود معزپور» به تاریخ چهارشنبه،  13 شهریور 1347 شمسی (10 جمادی الثانی 1388 قمری) در تهران متولد شد. حضرت روح الله که پای بر باند فرودگاه «مهرآباد» گذاشت، او فقط ده سال داشت. اما آن قدر همت و غیرت از پدرش «حاج علی اصغر» به ارث برده بود که تا هفت سال بعد، خودش را به مقام «بسیجیِ خمینی» برساند و در بزرگ ترین شاه‌کارِ نظامی فرزندانِ «اسلام ناب محمدی(صلوات الله علیه)» در شبهه جزیره «فاو» حاضر شود. پنج عملیات دیگر لازم بود تا «محمود»، مدرک قبولی خود را از مولایش، «اباعبدالله الحسین(صلوات الله علیه)» دریافت کند و به تاریخ چهارشنبه، 19 فروردین 1366 شمسی (8 شعبان المعظم 1407 قمری) ، پای بر بساطِ «عند ربهم یرزقون» بگذارد. گوارای وجوش باد
سنگِ مزار شهید «محمود معزپور» در بهشت زهرای تهران، به شکلی هنرمندانه و دلنشین، مراتب صعود او به «اعلی علیین» و دریافت مدرک قبولی اش را مجسم کرده است:

روحمان با یادش شاد
نثار روح بلندش صلوات


  • ehsan 110

کوه هرگز گم نمی شود



می‌دانی آدم وقتی جوان است، وقتی خیلی جوان است، طبیعی است که با مویزی گرمی‌اش شود و با یک غوره سردى‌اش! اما وقتی پایش می‌رسد به مثلا دهه سوم زندگی‌اش، به وضوح یک سری بدیهیات در چشم و عقلش روشن می‌شود که تا همین چند سال پیش، نه که به چشمش نمی‌آمده‌اند که می‌دیده‌شان اما از بعدی ورای بعد عقل و منطق!

و خوب یادم هست که وقتی در سال ٨٧ برای تهیه گزارشی به نمایشگاه قرآن رفته بودم - آنروزهای نسل سوم کیهان - در یکی از غرفه‌ها سید رائد موسوی را دیدم و گل از گلم شکفت که یاد حاج احمد و همراهانش وزیدن گرفته است و همین هم شد که نشستم پای صحبت‌هایش و لاجرم از همان بعد احساسی سال‌های خیلی جوانی پرسیدم و پاسخ درخورشان را هم بالطبع شنیدم.

قصه اما از همین شب ١٤ تیر سال جاری یعنی ١٣٩٣ شروع شده و می‌شود. بدیهی است که من در تمام این سال‌ها با پیروی از علایق درونی‌ام؛ کتاب‌ها و حتی مصاحبه‌ها و یادداشت‌های زیادی از این چهار دیپلمات ربوده شده خوانده و تأمل کرده و البته مویه‌ها و اشک‌ها کرده و ریخته‌ام که قطعا همه این اعمال و سکنات در نتیجه همان بعد سال‌های خیلی جوانی مذکور بوده است. بعدی که حالا در پس خالی شدن عقده‌های ناشی از فراغ این مرد بزرگ، دارد روی دیگری از خودش را برایم نمایان می‌کند. بعدی که می‌تواند به راحتی کمر ذهن پرسشگرِ بی جوابم را به راحتی خرد کند!

قصه از اینجا شروع می شود که گم شدن حاج احمد متوسلیان و همرزمانش دیگر نمی‌تواند با خواندن و تورق "وقتی که کوه گم شد" و "مرد" و حتا "همپای صاعقه"، تسکینی باشد. که وقتی داری غوطه می‌خوری در خاطرات روزهای جنگ سپهبد شهید صیادشیرازی، ناگهان می‌رسی به آنجا که می‌گوید: "رفتیم سراغ حضرت امام گزارش بدهیم که در سوریه چه کرده ایم و باید بکنیم. امام به گزارش گوش دادند و یکباره فرمودند: این نیروها که بردید آنجا، اگر خون از دماغ شان بیاید، من مسئولیتش را قبول نمی‌کنم، بگویید سریع برگردند. من تا آن روز دستوری به این قاطعیت و صریح، مستقیما از امام نشینده بودم که فرمانده کل قوا به ما مستقیم دستور بدهد چه بکنیم. فرمودند بگویید سریع برگردند. ما اصلا تعجب کردیم و بلافاصله با سوریه تماس گرفتیم و گفتیم: گردان سریع آماده حرکت شود و برگردد."

و بعد هم می‌رسی به سخنرانی معروف امام(ره) بعد از اعزام بدون اجازه نیروهای ایرانی به سوریه، آنجا که می‌گوید: "راه قدس از کربلا می‌گذرد" و در ادامه نقشه آمریکایی‌ها را برای بازی گرفتن کادر نظامی جمهوری اسلامی ایران افشا می‌کند و می‌گوید: "آمریکایی‌ها دنبال این هستند که «صدام» را در این طرف سر جای خودش نگه دارند و ایران را که از نظر آن‌ها خیلی اهمیتش بیشتر از لبنان و جاهای دیگر است، برای آن‌ها محفوظ بماند. این نقشه این است که «بگین» را وادار کند به اینکه تو حمله کن به لبنان، لبنان که تو حمله کردی، ایران حساسیت نسبت به او دارد و همه قوایش را متمرکز می‌کند در اینکه تو را از بین ببرد و اگر ایران از جنگ عراق غافل بماند، عراق کار خودش را انجام می‌دهد و ایران در اینجا هم نمی‌تواند کاری بکند، نقشه این است."

و درست همین جاهاست که سؤالات سر ریز می‌شود؛ که به راستی چرا هنوز چندی از آزادسازی خرمشهر نگذشته که فرماندهان قوی‌ترین تیپ موفق و بزرگ نظامی ما، وارد خاک سوریه می‌شود؟! و قصه اینجا پر رنگ‌تر می‌شود که می‌فهمی این دستور اعزام بدون آگاهی و اذن امام بوده است! پس چه کسانی و با چه هدفی اینگونه بی فکر و برنامه ریزی تاکتیکی، نظامی این سفر را تدارک دیده بودند؟! که اصلا مگر می‌شود این سفر با این چشم انداز مطرح شده بزرگ، بی برنامه ریزی انجام گرفته باشد؟! پس آیا این برنامه ریزی از ابتدا با قصد اضمحلال این تیپ قوی بوده است؟!

 اگر نبوده است و باید هنگام مطرح کردن این تئوری زبان به کام گرفت؛ پس چرا بعد از اینکه امام دستور برگشت نیروها را از سوریه به ایران می‌دهد باز این قوی ترین و کارآمدترین فرمانده است که علیرغم دستور امام، دستور ماندن در خاک سوریه را تحویل می گیرد و باقی می‌ماند؟! و چرا او به همراه سید محسن موسوی و تقی رستگار و کاظم اخوان راهی لبنان شده و اصلا چه کسی دستور رفتن او را به این مأموریت می‌دهد؟! و چرا ما هنگام یاد کردن از این ٤ تن، به همگی لقب دیپلمات می‌دهیم؟! و چرا هر بار و به هر طریقِ مبهمی خبرهای ضد و نقیضی می‌شنویم؟! و ... الخ!

بله! قصه از اینجاها و خیلی جاهای ناگفته دیگر شروع می‌شود که احتمالا در دهه چهارم زندگی‌ام - به شرط حیات - می‌فهمم که به جایی هم ختم نخواهد شد البته اگر حاج احمد تا آن موقع نیامده باشد که حالا باید اعتراف کنم؛ دیگر نه مثل سابق دست به قلم می‌شوم و می‌نویسم که؛ "حاج احمد نیا که بیایی که چه چیز را ببینی" و نه از نبودنش انبوه غم دلم را فرا می‌گیرد که این را در میان کوه‌های تو در توی مریوان، در لابه لای برف‌های استخوان سوز تته، در هیاهوى آن فتح عظیم در فتح المبین و در گرماگرم فریادها و شور بیت‌المقدس، در دلتنگی‌های بزرگ پیشمرگان و همه مردان کُرد، خوب دیده و فهمیده‌ام که؛ کوه هرگز گم نمی‌شود...

  • ehsan 110