شیر بیشه

مریدان حیدر کرار علیه السلام

شیر بیشه

مریدان حیدر کرار علیه السلام

شیر بیشه

...............فقط حیدر امیرالمومنین است...............

آخرین نظرات
  • ۲۳ مهر ۹۳، ۱۱:۴۲ - ALI REZA
    یا حق

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

تپق های شهید در کلاس درس

یکبار با جمع بسیجی‌های اسلامشهری در کلاسش حاضر شده بودم. اسلحه m16 را تدریس می‌کرد. بعد از کلاس از من پرسید تدریسم چطور بود؟! گفتم خیلی تپق زدی؛ روان نبود. گفت من تا حالا به فارسی تدریس نکرده بودم، خیلی سخت بود!
احمد رضا بیضایی برادر شهید محمودرضا بیضایی که در دفاع از حرم بانوی مقاومت، حضرت زینب (س) به شهادت رسید، نوشت:

به زبان عربی مسلط بود و به دو لهجه عراقی و سوری آشنایی داشت. یکبار با جمع بسیجی‌های اسلامشهری در کلاسش حاضر شده بودم. اسلحه m16 را تدریس می‌کرد. بعد از کلاس از من پرسید تدریسم چطور بود؟! گفتم خیلی تپق زدی؛ روان نبود. گفت من تا حالا به فارسی تدریس نکرده بودم، خیلی سخت بود!

تپق های شهید در کلاس درس+عکس

با بسیجی‌های نهضت جهانی اسلام مدتی طولانی کار کرده بود و نه تنها اصطلاحات نظامی را به عربی می‌دانست بلکه عربی محاوره‌ای را بخوبی صحبت می‌کرد و می‌فهمید.

 پارسال در ایام ماه مبارک رمضان قسمتهایی از یک سریال خانوادگی را از تلویزیون الشرقیة عراق ضبط کرده بودم که یکبار وقتی به تبریز آمده بود برایش باز کردم و از او خواستم برایم ترجمه کند. دقایقی از فیلم را برایم ترجمه کرد و چند تا اصطلاح هم از عربی محلی عراقی یاد داد که آنها را به خاطر سپرده‌ام. یکبار به او گفتم عربی محلی عراق را خیلی دوست دارم و کم و بیش می‌فهمم ولی عربی محلی لبنانی‌ها را نمی‌فهمم و علاقه‌ای هم به یاد گیریش ندارم.

گفت: عربی لبنانی‌ها و سوری‌ها «شیرین» است و بعد تعریف کرد که یکبار با تقلید لهجه آنها از ایست بازرسی‌شان در یکی از مناطق در سوریه براحتی گذشته است! مدتی را که در سوریه بود تسلطش به زبان عربی خیلی به کار او آمده بود. یکی از همرزمهایش برایم تعریف می کرد که محمودرضا بخاطر ارتباط گیری خوبش با مردم سوریه، اهل سنت را هم در یکی از مناطقی که کار می‌کرد به خدمت گرفته بود و در شناسایی استفاده می کرد.

یکبار کتابی را که برای آموزش عربی فصیح در مدارس سوریه بود برایم آورده بود که با یکی از کتابهایم معاوضه کردیم! این اواخر هم قرار بود مرا به یکی از دوستانش برای یادگیری محاورات محلی عربی معرفی کند که شهادتش این باب را بست.
  • ehsan 110

ماجرای بیهوش‌شدن حاج قاسم سلیمانی در عملیات بیت‌المقدس

از زبان خودش

من دیگر بیهوش شدم؛ وقتی به هوش آمدم نگاه کردم منصور نیست؛ سریع پشت یک جیپ نشستم. برادر‌ها فکر می‌کردند من موجی شدم، دویدند من را گرفتند و کنار تخت آوردند.
عملیات بیت‌المقدس دهم اردیبهشت سال ۶۰ آغاز شد. خاطره‌ سردار سرلشکر حاج "قاسم سلیمانی" فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران از این عملیات را در زیر می‌خوانیم:

با یکی برادران شناسایی (منصور جمشیدی) ساعت ۱۰ صبح وارد کانال شدیم، کانالی بسیار بزرگ با ارتفاع تقریباً دو متر و عرض دو متر که پر از مین بود، کانال قبل از جنگ با بیل مکانیکی توسط مردم احداث شده بود، عراقی‌ها این کانال را پر از مین کرده بودند و در دو سمت و انتهای آن استقرار داشتند، وارد کانال شدیم. چون روز بود دشمن کمتر شک می‌کرد، من به برادر جمشیدی گفتم: مواظب باش پایت روی مین نرود.

جای چنگک‌های بیل که زمین را برداشته بود فاصلۀ بین دو ناخن بیل یک مقداری بلند بود. ما روی همین زمین‌های بلند حرکت می‌کردیم، سفت بود و احتمال می‌دادیم که مین زیر این خاک‌ها نباشد، بقیۀ دو طرف کانال پر بود از مین‌های والمر و مین‌های گوجه‌ای. شناسایی را انجام دادیم، وقتی آدم جلو می‌رود هر لحظه تمایلش بیشتر می‌شود برای جلو‌تر رفتن، انتهای کانال یک سنگری نمایان شد. چون کانال مستقیم بود ما سنگر آن‌ها را می‌دیدیم و آن‌ها هم ما را می‌دیدند چاره‌ای جز این نبود با اتکا به کناره کانال، سنگر را زیر نظر گرفتیم. ظاهراً سنگر خالی بود. جلو‌تر رفتیم. دیدیم سنگر خالی است. خودمان را از سنگر بالا کشیدیم، این سنگر تیربار عراقی‌ها بود. تیربار هم داخلش بود. اینجا دیگر انتهای کانال بود. جاده عراقی‌ها از کنار همین کانال رد می‌شد و به سمت هویزه و خط کنارهٔ رودخانه کرخه نور می‌رفت، عراقی‌ها یک خاکریز U شکلی داشتند تقریباً با فاصله ۱۰۰ متری. این سنگر تقریباً ۳۰ تا ۴۰ متر پشت خاکریز U شکل عراقی‌ها بود. بعد چند نیروی عراق را که بالای خاکریز نشسته و با هم حرف می‌زدند دیدیم. دیده بانی را انجام دادیم، متوجه شدیم محور بسیار خوبی برای عملیات است.

موقعی که برگشتیم من جلو حرکت می‌کردم و برادر جمشیدی پشت سر من حرکت می‌کرد. در یک نقطه‌ای ایستادیم تا کناره‌های کانال را یک بار دیگر چک و مورد بررسی قرار دهیم که مین دارد یا ندارد. به اصطلاح جمشیدی قلاب بگیرد و من آویزان از روی دست‌هایش بالا بروم نگاه بکنم. در حال صحبت بودم ناگهان صدای یک انفجار شنیده شد، دود انفجار به هوا رفت. نگاه کردم دیدم منصور جمشیدی روی مین رفته و پایش قطع شده دیگر چاره‌ای نبود یک کلت هم بیشتر نداشتیم سریع پای او را بسته و جمشیدی روی شانه‌ام انداختم. حرکت کردیم تا انتهای کانال، دیدم نمی‌توانم، یک جایی پیدا کردم کنارۀ کانال او را گذاشتم بعد خودم را رساندم به خط خودمان چون با خط خودمان خیلی فاصله داشت یادم رفت بگویم که بیایند منصور را ببرند. من دیگر بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم نگاه کردم منصور نیست. سریع پشت یک جیپ نشستم، برادر‌ها فکر می‌کردند من موجی شدم، دویدند من را گرفتند و کنار تخت آوردند گفتم فلانی آنجا مانده، رفتند او را آوردند. از شلیک تانک متوجه شدیم که دشمن فرار کرده. خبر را سریع به قرارگاه منتقل کردیم و وارد خط شدیم.

دنبال دشمن افتادیم، به سمت جاده آسفالت تقریباً از سمت شمال، اولین ماشینی که از روی جاده آسفالت از سمت اهواز به سمت برادران که از سمت دارخوین آمده بودند رفت من بودم و برادرمان آقای بشردوست که امروز در سپاه مشغول خدمت است. نیرو‌ها را نزدیک کوشک آرایش دادیم ما در تعقیب دشمن رفتیم که دشمن را پیدا کنیم و بدانیم دشمن کجاست. من و آقای پورعلی مسئول اطلاعات و تعداد زیادی از بچه‌ها با یک استیشن و یک جیپ به سمت دشمن رفتیم تا مرز، دشمن را پیدا کنیم، مرز برای ما توجیه نبود و برای اولین بار به خط مرزی رسیدیم. علائم مرزی را از نزدیک دیدیم. روی تپه‌ای با یکی از بچه‌ها با جیپ ایستاده بودم بین مرز خودمان ومرز عراقی‌ها. ما مرز بین‌الملل را برای اولین بار می‌دیدیم و اولین ماشینی بود که به مرز می‌رسید.

روی همین تپه برادر‌ها ایستاده بودند. شهید راجی بالای ماشین ایستاده بود. پوریانی توی جاده و من هم کناره ماشین ایستاده بودم با دوربین به اطراف نگاه می‌کردیم ببینیم دشمن را مشاهده می‌کنیم یا نه، یکدفعه دیدم یک جرقه‌ای از سمت راست بلند شد.

ماجرای بیهوش‌شدن حاج قاسم سلیمانی در عملیات بیت‌المقدس از زبان خودش // آماده انتشار

فهمیدیم تانک شلیک کرد و ماشین استیشن را هدف قرار داد. متوجه شدیم عراقی‌ها دقیقاً کجا هستند جاده صاف بود در دید مستقیم تانک‌ها، داخل ماشین نشستیم و دور زدیم، ماشین هم از آدم پر بود، همۀ مسؤولان بودند. تانک هم شروع به شلیک کرد یک گلوله زد جلوی ماشین یک گلوله بغل ماشین. به بچه‌ها گفتم: گلوله بعدی می‌آید داخل ماشین. اتفاقاً همین طور هم شد به در عقب ماشین خورد. سقف ماشین را دو نصف کرد، تایر عقب را ترکاند، تایر زاپاس را هم ترکاند، مقابل من تقریباً به اندازه کف دست پر از ترکش بود. فقط دو نفر از بچه‌ها زخمی شدند. روی رینگ، ماشین را حرکت دادیم. یک پیچی جلوی ما تقریباً ۵۰۰ متری بود توی پیچ، دیگر از تیر مستقیم در امان بودیم.



  • ehsan 110

وصیت نامه سردار شهید سعید مهتدی


http://gordanmeghdad.ir/news/images/1.gif

بسم الله الرحمن الرحیم
اشهدان لااله الاالله و اشهد ان محمد رسول الله و اشهد ان علی ولی الله به نام خدایی که به ما جان داد تا طاعت او را به جا آوریم ولی معصیت او را نمودیم. خداوندا گناهکار و وامانده‌ایم تو را به لطف و کرمت قسم ما را ببخش. خداوندا با آنکه این جسم، آلوده به گناه است ولی باز امید به تو داریم. خداوندا از عدلت با ما رفتار کن خدایا وقتی عارف بزرگ در مقابل ذات مقدس تو اینچنین مناجات می‌کند (پس وای بر من گناهکار)
خدای من! من آن کسی هستم که تو فرمانش دادی و از فرمان تو سرپیچی کرد من آن کسی هستم که تو او را از کاری بازداشتی او رفت و دست به آن زد.
عارف بزرگ: ای وای بر من! اگر زمین از گناه من خبر داشت، مرا در خود فرو می‌برد و مرا می خورد. ... برادران و خواهران عزیز امروز نعمت بزرگی از جانب خداوند بزرگ در دست ما به رسم امانت می‌باشد. که این نعمت بزرگ امام عزیزمان می‌باشد کفران نعمت نکنیم که مورد غضب ایزد متعال قرار می‌گیریم که در این حالت وای بر ما. در این دنیا جهت به دست آوردن توشه‌ برای آخرت آمده‌ایم ولی چه کنم که به این دنیا آنچنان چسبیده‌ایم که از آن دنیا دور افتاده و بی‌اطلاعم چه خوش گفته است آن عالم بزرگوار: برادران من زندگی دنیا جز بازی و سرگرمی نیست و سرای آخرت است که محل زندگی است و انسان اگر انسان باشد، در پایین‌ترین مرحله‌ی زندگی‌اش جز آمادگی برای زندگی دیگر و طی راه قرب و نزدیکی به خدا وظیفه‌ای ندارد. برادران، من که نتوانستم به وظایف خود عمل کنم و با کوله‌باری از گناه به سوی پروردگار می‌روم و تنها دل به شهادت دارم تا شاید خداوند با ریختن خون من گناهانم را ببخشد و از شما عاجزانه تقاضا دارم که در حق من دعا نموده که خداوند مرگ مرا شهادت در راهش قرار بدهد.
برادران عزیز من به عنوان یک فرد کوچک از شما تقاضا دارم که همواره و در هر حالت حامی انقلاب اسلامی حضرت امام و روحانیت در خط او باشید.
جبهه‌ها را خالی نگذارید و در همه جا یاور رزمندگان اسلام باشید و اگر شما برادران قدمی در براندازی استکبار جهانی بردارید، خداوند به شما نصرت عنایت می‌فرماید. از کلیه افراد خانواده‌ام و دیگر برادران عزیز تقاضا دارم که مرا حلال نمایند و از حضورتان التماس دعا دارم.
والسلام علکیم و رحمه الله و برکاته
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار
برادر کوچک شما سعید مهتدی 30/6/1363 ساعت 1 بعدازظهر
  • ehsan 110

زندگینامه سردار شهید سعید مهتدی



سردار شهید سعید مهتدی در سال ۱۳۳۷ در پیشوا متولد شد. پنج ساله بود که عبور کفن پوشان شهرش را که ندای لبیک یا خمینی (ره) سر داده بودند از کوی و محله خویش نظاره گر شد.دوران ابتدائی را در مدرسه شیخ جنید پیشوا سپری کرد.پدرش معاون آن مدرسه بود  ،اما نه تنها سعید از موقعیت پدرش سوء استفاده نکرد  و به سهل انگاری در تحصیل نپرداخت بلکه با تلاش و پشتکار مضاعف  کلاس‌های پنجم و ششم را بصورت جهشی پشت سر گذاشت.پس از گذراندن دوران دبیرستان وارد مرکز تربیت معلم شد و به تدریس در پیشوا مشغول شد.در دوران مبارزات مردم علیه رژیم شاهنشاهی نقش موثری داشت و در پخش و چاپ اعلامیه که در روستای قلعه سین ساماندهی میشد فعالیت چشمگیری داشت.پس از انقلاب اسلامی‌علیه تحرکات باطل ضد انقلاب در کردستان ،شهید مهتدی همراه یکی از سرداران بنام _شهید اکبر بابائی-راهی کردستان شد ودر آنجا مسئولیت‌های مختلفی از قبیل :فرمانده منطقه تاز آباد،مسئولیت عملیات سپاه جوانرود،مسئولیت عملیات سپاه بوکان را به مدت دوسال برعهده داشت.ایشان پس از مدتی به جنوب رفت و در لشکر ۲۷محمد رسول الله (ص)فعالیت خود را در کنار شهید ابراهیم همت و دیگر دوستانش ادامه داد و مسئولیت‌های مختلفی از جمله : فرمانده گردان کمیل ، فرمانده محور ، مسئول عملیات لشکر ۲۷محمد رسول الله (ص) مسئول اطلاعات لشکر ،مسئول طرح ریزی معاونت  عملیات  ستاد مرکزی سپاه ، مسئول عملیات قرارگاه سید الشهدا (ع)،مسئول عملیات نیروی زمینی سپاه ، جانشین لشگر ۲۷محمد رسو ل الله (ص) را نیز برعهده داشت.او بخاطر رشادت‌ها  و موفقیت‌هایش در عملیات‌های مختلف به عنوان فرمانده لشکر ۲۷محمد رسول الله (ص)منصوب شد . ایشان در حین فعالیت‌های خود در دانشگاه تربیت معلم تهران به تحصیل در رشته شیمی‌پرداخت و کارشناسی شیمی‌را در این دانشگاه کسب کرد.در ادامه فوق لیسانس مدیریت دفاع را نیز به کارنامه تحصیلی خود اضافه کرد.

شهید مهتدی همیشه متواضع بود  و برایش فرقی نمی‌کرد در چه پست و مقامی‌باشد..مشکلات و دردهایش را مطرح نمی‌کرد، هروقت خانواده اورا می‌دیدند ،با خوشروئی و آرامش برخورد میکرد.اما خانواده میدانستند پشت لبخندهای او دردها نهفته است.آنها میدانستند که حاج سعید در اکثر عملیات‌ها مجروح شده .میدانستند که پایش ۱۰سانتی متر از پای دیگرش کوتاه تر شده  و بعد از عملیات آن را کشیده اند.

میدانستند که یکی از پاهایش را ۱۰بار عمل کرده بودند  و هنوز بهبود نیافته بود .اما حاج سعید مهربان بود  و میخندید.آرام بود و صبور  و کوهی از مقاومت برای بلندی طبع.

دل مشتاق وصلش طاقت ماندن نداشت.سرانجام این انسان وارسته در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ براثر سقوط هواپیمای نظامی‌در ارومیه به خیل شهدا پیوست  و روح مطهر آن پرنده سبک بال ،با آخرین پرواز عشق به آسمان عروج کرد.

  • ehsan 110
آخرین دیدار ما با غلام زعفری وقت رفتن برای عملیات والفجرده بود. ما داشتیم سوار اتوبوس‌ها می‌شدیم که غلام رسید. بدو اومد سمت ما و از همان دور هم آغوش باز کرد. من رو بغل کرد. بغض گلوش رو گرفته بود. غلام زبانش لکنت داشت. لکنت زبان غلام برای عملیات محرم بود که خودش می‌گفت گلوله کاتیوشا نزدیکم خورد و موج انفجار گلوله من رو چندین متر پرت کرد.
عکس/بازیگر تئاتری که شهید شد
شهید زعفری روی سن تئاتر در حال غذا خوردن

آخرین دیدار ما با غلام زعفری وقت رفتن برای عملیات والفجرده بود. ما داشتیم سوار اتوبوس‌ها می‌شدیم که غلام رسید. بدو اومد سمت ما و از همان دور هم آغوش باز کرد. من رو بغل کرد. بغض گلوش رو گرفته بود. غلام زبانش لکنت داشت. لکنت زبان غلام برای عملیات محرم بود که خودش می‌گفت گلوله کاتیوشا نزدیکم خورد و موج انفجار گلوله من رو چندین متر پرت کرد.

 گفت: کجا؟! گفتم: عملیات... با حسرت گفت: خوشبحالتون به من که اجازه نمیدند.

غلام داشت به من التماس می‌کرد اگر شهید شدی انگشت کوچیکه ما رو بگیر.

گفت: جعفر؛ رسول فیروزبخت پرید و ما موندیم.

گفتم: غلام خدای ما هم بزرگه...

بچه ها سوار شده بودند و من و غلام توی آغوش هم بودیم. هی می‌گفتند بسه دیگه دیر شد. غلام گفت: خانواده‎ام تماس گرفتند و گفتند بیا روستا. فکر کنم میخواهند منو قاطی مرغ ها کنند. میترسم برم و زنم بدهند و گرفتار بشم. من به حاج عبدالله قول دادم که گردان رو رها نکنم. بهش گفتم: مبارکه انشاءالله که خیره. انگشتر فیروزه ای داشتم که خود غلام از مشهد برام خریده بود، از انگشتم در آورده و داخل انگشتش کردم و گفتم: رفتی روستا و کار جور شد این انگشتر رو بده طرفت دستت کنه. غلام خیلی خوشحال شد .

دم آخر با صدایی که به لکنت افتاده بود گفت: ج....ع.....فر، اگ....ه ش...هید شدی م....ا رو هم ش....فاعت کن و س...لام من رو ه...م به حاج عب...دالله برسون.

احساس میکردم که شونه هام خیس شده و غلام حاضر به جدا شدن نیست. به بهونه اینکه بچه ها معطلند از غلام جدا شدم.

وقت آخر هم من یک ماچ آبدار از صورت اشک آلوده غلام کردم. اتوبوسها حرکت کردند و غلام با چشمهای اشک آلوده توی صبحگاه مقر الوارثین  ایستاده بود و با حسرت رفتن ما رو تماشا میکرد.

بقیه در ادامه مطلب . . .



  • ehsan 110

شناسنامه‌ی کابوسِ متجاوزان


«حسن شفیع زاده» درست در چهارمین سال‌گشت کودتای ننگین آمریکایی ها در ایران، در محله ی «لیل آباد» از شهرستان «تبریز» متولد شد. چنین مقرر بود که کم تر از 30 سال بعد، زمانی که آمریکایی ها، سگ های شکاری خود را، بار دیگر به جانِ ایران انداختند، «حسن»، با فرماندهی بر «توپخانه‌ی سپاه»، بارانِ مرگ بر سر متجاوزان ببارد و بار دیگر، نام فرزندانِ غیور آذربایجان را، در دفترِ حماسه سازان سرزمینش، با خط زرین ثبت کند.
«حسن شفیع زاده» به تاریخ 8 اردیبهشت 1366 شمسی در جریان «عملیات والفجر 10»در منطقه‌ی «ماووت»، بال در بال فرشتگان گشود.
روحمان با یادش شاد

عکس / شناسنامه‌ی کابوس متجاوزان
  • ehsan 110

متن پیش رو گزیده ای از زندگینامه شهید والامقام رضاچراغی، از فرماندهان موثر در برخی عملیاتهای دوران دفاع مقدس می‌باشد.

 

 چشم‌انتظار

"اوایل فروردین ماه بود، خیلی دوست داشتم رضا نیز در آغاز سال کنار ما باشد، وقتی تماس گرفت، گفتم:«آقا رضا به مرخصی نمی‌آئید، آرام پاسخ داد:«شما تقاضای مرخصی از بنده نکنید». بیشتر نگران شد، پرسیدم:«چرا؟ مرخصی نمی‌دهند یا خودتان نمی‌خواهید بیائید». رضا در حالیکه می‌خندید گفت:«من دیگر برنمی‌گردم اگر بخواهم می‌توانم مرخصی بگیرم،‌ اما موضوع این است که آدم یا مسئولیت نمی‌پذیرد یا وقتی پذیرفت باید تا آخرش بایستد،‌ به همین دلیل است که من نمی‌توانم بیایم، از این به بعد چشم به راه من نباشید، فکر نمی‌کنم دیگر مرا ببینید…» دلم برایش تنگ شده بود این صحبتها اضطراب مرا بیشتر می کرد. با ناراحتی گفتم: «اگر مسأله ای نیست شما اگر دلتان تنگ شده و نمی‌توانید بیایید، من با پدرم آنجا به نزد شما می‌آیم تا شما را ببینم». در همین لحظه شک کردم:«با خود گفتم، شاید او مجروح شده و نمی‌خواهد من اطلاع پیدا کنم»، اما بازهم باخنده گفت:«درد که نه، چیزی نیست، این پایم درد می‌کند، نمی‌دانم چه شده مثل اینکه در رفته است، خودش خوب می‌شود». دو هفته بعد رضا برای بار دوازدهم جراحتی برداشت، او گفته بود:«اگر خدا بخواهد در مرتبه دوازدهم مجروحیتم به نیت دوازده امام، شهید می‌شوم» و شهید شد".

راوی: همسر شهید

 

همسفر نور

 رضا در تیرماه سال 1361 برای خواستگاری من آمد، پایش در گچ بود. در اولین ملاقاتمان گفت:«من یک سپاهی ساده هستم در زندگی هیچ چیزی از خودم ندارم و برای خودم ندارم…» صورتم از شرم سرخ شده بود با توجه به خصوصیاتی که از او شنیده بودم گفتم:«ما را دست کم نگیرید، هرچه باشد، ما هم این راه را پذیرفته‌ایم، و به دنبال شما خواهیم بود، در این راه هر سختی و مشقتی که باشد، اگر خدا قبول کند به جان می‌پذیریم» خطبه عقد را آیه‌الله گیلانی قرائت کرد و مراسم بدون هیچ تجملی برگزار شد، او حتی مسئولیت خود را به من نگفت، بعدها از خانواده‌اش شنیدم که به آنها گفته بود، از شما نمی‌گذرم اگر به خانواده همسرم بگویید که من در جبهه چه کاره هستم،‌ چون برای من خیلی مهم است فردی را که برای زندگی انتخاب می‌کنم برای مسئولیتم با من ازدواج نکند»، راه او یک راه آسمانی بود، از همان روز اول با من اتجام حجت نمود، و گفت:«اگر من شهید شوم مسئولیت‌ها را شما باید بر عهده بگیرید،‌باید زینب‌گونه آنها را به انجام برسانید راستش من نمی‌خواستم ازدواج کنم،‌ که همیشه کسی را چشم به راه بگذارم،‌ ولی فکر می‌کنم از نظر شرعی این بار، روی دوش من است، شاید همین بار است که نمی‌گذارد زودتر به نزد پروردگارم بروم». بالاخره رضا از تمام این متعلقات دل کند و به آسمان پیوست.

راوی: همسرشهید

 

 


بقیه در ادامه مطلب . . .

  • ehsan 110